یک عرض عاجزانه
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ
حالیه را نمی دانم.لکن ما که مدرسه می رفتیم،در دبستان «شکوه همایونی» ناظمی داشتیم که هر نوبه، خبط و خطایی سر میزد از احدی، طپانچه ای حواله ی بناگوشش میکرد و میفرستاد پی مادرش،با او بیاید مدرسه...
ناظم خوش انصاف روزگار! مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد.
ما خطاکاران را به پدرمان - علی - ببخش.
از: جناب محسن رضوانی osfur.blogfa.com
- ۹۳/۰۴/۲۳
از رباعی ها صفحه 63 :
....آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا،چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود.....